دیرماندن. دیر ایستادن. دیر زیستن: عنوس، عناس، دیر بماندن دختر درخانه از بی شوهری. (تاج المصادر بیهقی) : دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 168). رجوع به دیر ماندن شود
دیرماندن. دیر ایستادن. دیر زیستن: عنوس، عناس، دیر بماندن دختر درخانه از بی شوهری. (تاج المصادر بیهقی) : دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 168). رجوع به دیر ماندن شود
مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. دقیقی. بریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک. فردوسی. تو خود دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم داردهمانا براه. فردوسی. و گر دیر مانی بر این هم نشان سر از شاه و از داد یزدان کشان. فردوسی. همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانی همین است راه. فردوسی. چنین است هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر. فردوسی. شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. گرچه از گشت روزگار و جهان در صدف دیر ماند در یتیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی). ز پیل ژیان آوریدندزیر زمانی بماندند بر جای دیر. اسدی. بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر. اسدی. بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد باز ستمکار دیر ماند و مقبل. ناصرخسرو. خواجه بوسعد عمده ملکی همچنین سالها بمانی دیر. مسعودسعد. تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده ست ز دیر آمدنت. خاقانی. او زود شد و تو دیر ماندی این سودبدان زیان همی گیر. خاقانی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند. کریمی سمرقندی. زمانه ساز شو تا دیرمانی زمانه سازمردم دیر مانند. (از صحاح الفرس). ، دورماندن: هرچند دیر مانده بدیم از امید او دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه. سوزنی
مدتی طویل متوقف شدن. توقف بسیار کردن. زمانی دراز اقامت کردن. مولیدن. درنگ کردن. زمانه. زمانت. (یادداشت مؤلف) : من اینجا دیر ماندم خوار گشتم عزیز از ماندن دائم شود خوار. دقیقی. بریزید خونش بر آن گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک. فردوسی. تو خود دیر ماندی بدین بارگاه پدر چشم داردهمانا براه. فردوسی. و گر دیر مانی بر این هم نشان سر از شاه و از داد یزدان کشان. فردوسی. همه مرگ راییم شاه و سپاه اگر دیر مانی همین است راه. فردوسی. چنین است هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر. فردوسی. شاد باش و دیرباش و دیرمان و دیرزی کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران. فرخی. گرچه از گشت روزگار و جهان در صدف دیر ماند در یتیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). رسولان تا دیر بماندند. (تاریخ بیهقی ص 432). اندیشیدیم که مگر آنجای (خوارزم) دیرتر بماند (التونتاش) و در آن دیار باشد که خللی افتد. (تاریخ بیهقی). ز پیل ژیان آوریدندزیر زمانی بماندند بر جای دیر. اسدی. بخور زود ازو میهمان وار سیر که مهمان نماند به یک جای دیر. اسدی. بلکه ستمکش بدردو رنج بمیرد باز ستمکار دیر ماند و مقبل. ناصرخسرو. خواجه بوسعد عمده ملکی همچنین سالها بمانی دیر. مسعودسعد. تو بمان دیر که خاقانی را دل نمانده ست ز دیر آمدنت. خاقانی. او زود شد و تو دیر ماندی این سودبدان زیان همی گیر. خاقانی. به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی. سعدی. هرآنچه زود بگویند دیرکی ماند. کریمی سمرقندی. زمانه ساز شو تا دیرمانی زمانه سازمردم دیر مانند. (از صحاح الفرس). ، دورماندن: هرچند دیر مانده بدیم از امید او دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه. سوزنی
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار، رودکی، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش، مولوی، - دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن: کسی کو بپیچد ز فرمان تو و گر دور ماند ز پیمان تو، فردوسی، همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن، فردوسی، ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه، فردوسی، دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم، سعدی، - دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بتابد ز گفتار ما و یا دور ماند ز دیدار ما، فردوسی، - دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی: چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه، فردوسی
دور افتادن، جدا ماندن، جدا شدن، مفارقت یافتن، جدا افتادن، (از یادداشت مؤلف) : شغر، دور ماندن شهر از سلطان، (منتهی الارب)، حشور، غایب شدن از اهل خود و دور ماندن، (منتهی الارب) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار، رودکی، هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش، مولوی، - دورماندن از چیزی مانند رسم و آیین و پیمان، دور افتادن از آن، دوری کردن از آن، محروم ماندن از آن، روگردان شدن و جدا ماندن از آن: کسی کو بپیچد ز فرمان تو و گر دور ماند ز پیمان تو، فردوسی، همی دور مانی ز رسم کهن براندازه باید که رانی سخن، فردوسی، ترا چند خوانم بدین بارگاه همی دور مانی ز آیین و راه، فردوسی، دریغا که مشغول باطل شدیم ز حق دور ماندیم و غافل شدیم، سعدی، - دور ماندن از دیدار کسی، تقاعد از زیارت او، محروم ماندن از دیدار و ملاقات وی، (از یادداشت مؤلف) : کسی کو بتابد ز گفتار ما و یا دور ماند ز دیدار ما، فردوسی، - دورماندن سر از تن، جدا افتادن آن دو از یکدیگر، کنایه است از بریده شدن سر کسی و کشته شدن وی: چنین گفت چندین سر بیگناه ز تن دور ماند ز فرمان شاه، فردوسی